قسمت هشتم جومونگ
خلاصه قسمت هشتم جومونگ
سایونگ پیش یون تابال میره و جریانو میگه و میگه شما بجای جنگ بهتر برین و خواسته اون اجرا کنید که یون تایال میگه من برای نجات دخترم ده بار برابرش زانو میزنم و بلند میکند تا برن پیش دوچی
اون طرف جومونگ سوسونو را آزاد میکنه و سوسونو به جای فرار میگه من بهت اعتماد ندارم و ارث باباشو میخواد که جومونگ میگه من فقط میخوام جبران کنم برو
اون طرف نگهبانان دارن غذا میخورند که اویه هنوز از این کار ناراحته که ماری میگه نترس چند روز دیگه تحمل کن پولو که گرفتیم جیم میزنیم که هان دانگ هم میاید اونجا و یکی میاره پس گردن هیپبو و میگه برین سریع سر پستتون
سوسنو برای اینکه زیر بار منت نره میگه من کمکتو نمیخوام بابام میاید نجاتم میده که جومونگ میگه من فقط میخوام تو رو نجات بدم نمیخوام منتی سرت بزارم مثل همون موقع که منو نجات دادی .اینقدر خر نباش
جومونگ سوسونو را میاره بیرون و میخواند از دیوار برند بالا که ماری و دوستاش میرسند که جومونگ سوسونو را رد میکنه و خودش برمیگرده تا جلوشون بگیره
ایوه میره دنبال سوسونو که جومونگ میخواد جلوش رو بگیره که هیپبو حساب جومونگو میرسه
اونطرف سوسونو اویه را قال میره
این طرف جومونگ در حال خوردن کتکهاست که اویه میگه دختره فرار کرد ماری میگه حال دوچی همه مون میکشه ولی من اول باید اینو بکشم که بویونگ میاید اونجا و برای نجات جومونگ مجبور میشه بگه که جومونگ کیه و قیافه هاشون همه سه در چهار میشه
و شورای سه نفره تشکیل میشه و ماری میگه دیدن نزدیک بکشمیش و همه خونه خراب بشیم هیپبو میگه مگه نه الان همین وضعو نداریم دوچی را چه کنیم که اویه فقط فکر بوینگه و میگه این بدبختی بویونگ زیر سر اونه وقتی از قصر انداختنش بیرون به چه درد میخوره ماری میگه اون به قصر برمیگرده و به ما مدیونه ما که چیزی برای از دست دادن نداریم بیاد کمکش کنیم برای آیندمون خوبه
یون تابال هم برای مذاکره با دوچی میره به خونه دوچی
و این هم قیافه جومونگ که وقتی به هوش میاید ماری و هیپبو ازش معذرت میخواند همین موقع اویه میاد و میگه یون تابال اومده اینجا که ماری هم میگه باید همه از اینجا بریم که بویونگ میگه من نمیتونم بیام اگه بیایم دوچی برادر و خواهرمو میکشه شما برین
جلسه مذاکره شروع میشه و یون تابال میگه حرف حسابتون چیه مگه نمیخوای جلوت زانو بزم که دوچی میگه فایده اش چیه ضرر مالی که زدی چه کار میکنی ابروی رفته ام چی میشه . باید 5 برابر خسارت بهم ابریشم بدی و قول بدی تکرار نشه و به پام بیوفتی که کار به شمشیر کشی میکشه
یون تابال به افرادش میگه غلاف کنید و به دوچی میگه قبوله اول سوسونو را بیار ببینم که هانگ دانگ هم میره سوسونو را بیاره وقتی برمیگرده در گوشی به دوچی میگه بیا بیرون تا چیزی بهتون بگم و جریانو بهش میگه
دوچی که دست خالی شده برمیگرده و به یون تابال میگه قضیه فرق کرده من طمع کردم همه دار و ندارت بده من و از بویو برو .یون تابال هم میگه تا دخترمو نبینم هیچ معامله ای انجام نمیشه .اگه میخوام دخترمو بکش تقدیرش این شده دیگه
دوچی هم داغ دلشو سر هان دانگ در میاره و وقتی بویونگو میبنه میزنه توی گوشش و میگه خیانت کردی و بویونگ هم هر چی کتک میخوره چیزی نمیگه
یون تابال هم برمیگرده خونه اش و میگه دیدین این همه جون کندیم تا اینجا کار پیدا کنیم حالا الکی الکی باید بریم سایونگ هم میگه فکر نکنم لازم باشه چون وقتی زیر دست دوچی رفت سوسونو را بیاره دست خالی اومد حتماً یه اتفاقی برای سوسونو افتاده که نیوردنش شاید فرار کرده
همین موقعه سوسونو در رو باز میکنه و میاد بیرون که یون تابال وقتی سوسونو را میبنه انگار دنیا را بهش دادن
سوسونو جریان نجاتشو میگه اوته میگه الان من میرم بابای دوچی را در میارم که سایونگ میگه بشین بابی شر درست نکن برامون الان که قرار اینجا کار کینم اگه به دوچی حمله کنیم هرج و مرج بالا میگیره بد میشه برامون یون تابال هم میگه دیگه نمی خهواد دردسر درست کنید دوچی هم الان دیگه از وضعمون خبر داره کاری نمیکنه و به سوسونو میگه تو هم ایقدر فکر اون ناجیت نباش اگه اومده یه پاداش خوب بهش میدم
ماری هم جومونگ می بره طرف زندان توی غار و میگه یه جای خوب برای مخفی شدن برات پیدا کردیم مسئول اونجاهم باهامون رفیقه که جومونگ میگه اره با من هم رفیقه موسونگو میگید دیگه .ماری میگه پس اون میدونه تو کی هستی جومونگ میگه اولاً اینقدر بهم نگین عالی جنابو قربان و شازده بگین برادر دوماً موسونگ درمورد من چیزی نمی دونه و شما هم صداشو در نبارین که موسونگ میاد اونجا و جومونگ میبینه
ماری و دوستاش هم مخ موسونگ میزنند و میگند اگه دوچی گیرمون بیاره به تازیخ پیوندمون میده و بهمون جا بده ثواب داره و از این حرفها تا موسونگ راضی میشه و ماری میکشونه یه کنارو میگه تو میدونی این بابا کیه ماری میگه نه دلمون سوخت براش که موسونگ میگه اره توی جای تر نمیشینی
موسونگ به جومونگ میگه خواهرم دنبالت میگشت برو ببین چه کارت داشت که جومونگ میگه به خواهرت هم نگو من اینجام میخوام مخفی بشم موسونگ هم جومونگ میبره توی سلول هئ موسو و میگه فعلاً اینجا باش تا کسی نبیندت
و به هئ موسو میگه بیان یکیو اوردم با هم حرف بزنید تا حوصله دوتاون سر نره . هئ موسو هم میگه خوب تو بودی که گفتی من کیه ام بیان بشین تا برات تعریف کنم
از آهنگری قصر خبر میرسه که موپال مو شمشیر جدیدی ساخته که گوموا دوباره میره اونجا و به یه نگاه به شمشیر میندازه میگه این ششمیر هم بدرد نمیخوره و زود میشکنه که موپالمو دوباره میوفته به التماس و میگه بابا من دیگه بیشتر از این سزم نمیشه منو اخراج کنید که گوموا میگه به جای این حرفها برو دوباره کار کن تا به سرانجامی برسی
همین موقع تسو و یونگ پو هم میان اونجا که شاه بهش میگه از این به بعد مسئولیت آهنگری میدم بهتون تا به موپالمو کمک کنید بسازه شمشیرو
و بعدش بهشون میگه باید بهتون پست بدم این روزها بی کار نباشین و یه پست توی وزارت امور خارجه به تسو میده تا با یون تابال کار کنه و به یونگ پو هم مسئولیت آموزش سربازهای ارتشو میده تا به ژنرال هوک چی کمک کنه
در همین این راستا انجمن مارموزها تشکیل میشه و همه خوشحالند و ملکه میگه من وقتی این خبرها میشنوم چند سال جونتر میشم وزیر بالگوئه برادر ملکه هم میگه اینکه چیزی نیست وقتی شاه مسئولیت آهنگری به این مهمی داده به این دو تا یعنی اینکه نظر مثبتی روشون داره و احتمالاً تسویا قرار ولیعهد شه که ملکه میگه این خبرها نیست من که زنشم هنوز نمیدونم اون چه فکری توی سرشه شما هم نباید سریع گول بخورین . از جومونگ چه خبر حواستون باشه اگه زنده مونده حتماً با مامانش تماس میگیره
تسو هم از اینکه مامانش این روزها گرفته و غمگینه ناراحته که یونگ پو میگه همه اش تقصیر جومونگو و مادرش برم کارشون بسازم که تسو میگه نیمخواد تو فعلاً همین سمت جدیتو بچسب دوباره گندی نزنی
اونطرف توی غار جومونگ در حال تمرین با موسونگه که موسونگ شکست میخوره و بهش میگه من دیگه مهارتم ته کشید دیگه چیز ندارم بهت یاد بدم پس فکر نکن خیلی بلد شدی بهتر یه استاد دیگه پیدا کنی
جومونگ بر میگرده به سلول که هئ موسو میگه داری شمشیر زنی یاد میگیری برای چی بیکاری جومونگ هم میگه میخوام از خودم دفاع کنم هئ موسو میگه مگه تو کی هست که بخوان بکشنت تازه همش اینجا مخفی شدی .نترس بهم بگو تقدیر من اینه که اینجا بمیرم اگه هم بهم چیزی بگی کسی رو ندارم که بهش اینها را بگم جومونگ هم که حرفهای هئ موسو روش تاثیر عمیقی گذاشته سفر دلشو باز میکنه و میگه من گند بزرگی زدم بابام منو از خونه انداخت بیرون برادرهام میخواستن سرمو زیر آب کنند حالا تو بگو جرمت چیه و چه کار میکردی .هی موسو هم میگه تاحالا اسم ارتش دامول را شنیدی یا همه توی بویو اسم اینو یادشون رفته ارتشی که برای پس گرفتن سرزمینهای قوم گوچوسون با دولت هان میجنگید من هم از سربازهان ارتش دامول بودم
در مقرر یون تابال خبرهای جدید از قبایل اطراف رسیده که توی یکی از این قبایل یه شاهی زنش یه جین بچه بدنیا اورده و قانع نبوده و بچه سیزدهم را تولید میکنه که بچه میمیره که سوسونو میگه شاه خلی بوده که دوازده تا براش بس نبوده حالا اینطور نارحت شده که سایونگ میگه اینکه شاه اینقدر بچه میخواسته برای این بوده که قدرت و حکومتشو مستحکمتر کنه اونوقت تو میگی این خبر بدردنخوریه یون تابال هم میگه یاد بگیر دختر من تا کی زنده ام اینها را یادت بدم
در همین حال خبر میرسه تسو هم اومد اونجا و همه میرند استقبال و یون تابال هم بعد از احترام سوسونو را معرفی میکنه که تسو میگه معرف حضورم هست دختر باکمالاتی داری
یون تابال از قوم هان و اختلاف و نزاغ داخلی بین دو تا از فرماندهان قدرتمند اونجا میگه که تسو میگه این خبر خوبیه دیگه چه خبری دارین سوسونو که میخواد تسو را کنف کنه مطلبی را که تازه یاد گرفته در مورد شاه و بچه ها رو به تسو میگه تسو هم که قصد سوسونو را فهمیده میگه خوب من با یه قبیله همسایه اونها رابطه دارم و اینطور اونها را زیر نظر دارم اگه یه روزی بخواند به متحدین من حمله کنند من هم نیروهای کمکی برای متحدینم میفرستم و هم جلوی زاد و ولد خانواده شاهشون را میگیرم این به نعفع من میشه برای همینه که شاهشون خیلی نارحت شده و گریه کرده که با این جواب پوز سوسونو را میزنه
موقع رفتن هم رو به سوسونو میکنه و میگه به من که خیلی خوش گذاشت باز به دیدنمون بیا و میره
سوسونو میگه چه از خود راضییه لحظات خوبی داشته اینجا که باباش میگه مگه ندیدی عشق توی چشماش موج میزد بد نیست که ما با خانواده شاه فامیل شیم که سوسونو میگه من که دلم نمخواد با آدم مغروری مثل اون زندگی کنم اگه شما میخواید برین یه دختر دیگه پیدا کنید
اوته برای سوسونو خبر میاره که جومونگ و سه ارازل فرار کردن و دوچی دنبالشونه ما هر جا را کشتیم پیداشون نکردیم که سوسونو میگه حتماً دوچی پیداشون میکه که اتوه میگه اگه ناراحتی خودم برم توی جنگل پیداشون کنم که سوسونو میگه نه نمیخواد
در زندان ماری برای جومونگ غذا و مشروب فرستاده که موسونگ بهش میده و میگه یه فنون رزمی توپ برات اوردم مال وقتیه که توی گارد سلطنتی بودم بخون بدرت میخوره
جومونگ هم به هئ موسو تعارف میکنه و به قولی هم پیاله میشند که هو موسو بعد از چند سال لبش به مشروب خورده میگه برام از اینها بریز جومونگ هم شروع میکنه و به خوردن و به هئ موسو میگه برام از ارتش دامول بگو چطور با هانیها جنگیدی اونها که سلاحهاشون خیلی قوی بودن هئ موسو میگه جنگیدن تا حد مرگ سلاح ارتش دامول بود اگه هم میبینی شکست خوردیم همه اش به خاطر حماقت من بود چون علارقم اخطارها من به جنگ زره پوشانشون رفتم و گیر افتادم و ارتشمون شکست خورد و من به این حالو روز افتادم به نظرم من خودم باعث زندانی شدن خودم شدم دارم توان بی لیاقتیهامو میدم
اویه میره در خونه دوچی تا از دور سری به بویونگ بزنه که میبینه به بیگاری گرفتنش و هانگ دان کتکش میزنه خونش به جوش میاید میخواد بره جلو که ماری و هیپبو جلوش میگیرند و میگند احمق الان وقتش نیشت .در این بین اوته هم میبیندشون
شب موسونگ که کف گیر ته دیگ خورده میره پیشم وادک و میگه در مورد چومو خبر دارم رد کن بیاد پولو تا بگم
موداک هم سریع خبرو به یوهوا میده که یوهوا میگه همین الان میریم زندان . و شبانه از قصر میزند بیرون که نارو ردشون را میگیره و غار را پیدا میکنه
در غار هم جومونگ در حال تمرینه که هو موسو میگه چون پسر خوبی بودی پیشم موندی من هم بهت شمشیر زنی یاد میدم بده من شمشیرو تا بهت بگم جومونگ میگه ولمون کن اخه تو با چی میخواهی شمشیر بزنی که هئ موسو میگه با قلبم که موسونگ هم میاد اونجا و به جومونگ میگه بیا ملاقاتی داری
یوهوا هم وقتی جومونگو میبینه دلش آروم میگیره و زود میگه باید برم من الان نمیتونم بهت کمک کنم باید خودت کیلیمتو از آب بکشی بیرونو از اونجا میره
هئ موسو هم تا صدای یوهوا میفهمه دوباره برق از چشمهای نداشته بدبختش میپره و داغ دلش تازه میشه
خبر وجود زندانی در غار به ملکه میرسه و یونگ پو میگه جومونگ اونجا قایم شده که ملکه میگه چه زندانیه که من خبر ندارم از اون
و میره پیش شاه اول در مورد سمتهای که به تسو و یونگ پو داده تشکر میکنه و بعد میره سر اصل مطلب و جریانو بهش میگه
شاه قضیه را از وزیر بو میپرسه و وقتی میفهمه میگه این زندان توی کشور منه و من ازش خبر ندارم دیگه تو چی میدونی که من نمیدونم وزیر بو هم گوموا را آروم میکنه و میگه خوب بابای خدا بیامورزت هم خبر نداشت که گوموا میگه خوب حالا که من دارم میخوام برم اونجا مقدمات کارو فراهم کنید
آینده نگرانهای بویو هم جلسه میزارند و کاسه چه کنم چه کنم دستشون میگیرند که وزیر بو میگه اگه شاه قضیه را بفهمه آینده ما و بویه کدوم سمتی میره .من نمیزارم .
جومونگ هم یه شمشیر میده به هئ موسو و هئ موسو مهارت تمام نشدنی خودش حتی پس از سالها به جومونگ نشون میده
و جومونگ هم همون جا خشکش میزنه
قسمت نهم : حمله به زندان
برچسب ها : جومونگ, هئ موسو, گوموا, بویو, هموسوبویو, جومانگ, جومونک, سوسونو, سوسانو, عکس سوسانو,